مرد نیستی تو تویی که دلم را شکشتی سلاخی کردی و از خونش شراب ساختی... نوشیدی و... عجیب مست گشتی و چون از خود بی خود شدی همه را گذاشتی و گذشتی... تو که رفتی و دلم را به تاراج سپردی پشت سرت اب که هیچ تف هم نمی اندازم...
دخترـــ دختر حوا بود پسر اماـــ ادم نبود جهان را بر گردانید به روز نخستین انگار... اشتباهی روی داده است..
سیگار که میکشید انگار ... مغز مرا پک می زد و لا به لای انهمه دود انگار طرح عذاب مرا میکشید سیگار که میکشید زیباتر میشد ولی ترس مرا به خودش می دوخت سیگار که میکشید با تمام مردانگی اش مرا نیز می سوخت خاکستر که میشدم... مرا ارام درون جا سیگاری اش. . له می کرد و سیگاری دیگر بر می داشت... ان را هم له میکرد... وسیگار بعدی... انقدر ادامه داد تا در میان انهمه دود گم شد... حالا با سرفه های خش دارش انگار تنم را به سولدلبه می کشند... من هم ولی حالا ...مثل او سیگاری شده ام... هر روز فکرش را پک می زنم دود میکنم به هوا می فرستم.تمام که می شود روی زمین لگدش می کنم و او له میشود... و سیگار بعدی انقدر ادامه میدهم تا او هم گم شود در پهنای این همه دود..
تا وقتی پیشم بودی همه چیز مثل باد سریع می گذشت....چرا حالا که در انتظار تو هستم ثانیه ها گذر نمی کنند؟!؟
چرا شبها اینقدر ساکت اند و سپیده نمی زند؟!؟!؟
چرا روزها انقدر کش می آید؟!؟!؟....