مرد نیستی تو تویی که دلم را شکشتی سلاخی کردی و از خونش شراب ساختی... نوشیدی و... عجیب مست گشتی و چون از خود بی خود شدی همه را گذاشتی و گذشتی... تو که رفتی و دلم را به تاراج سپردی پشت سرت اب که هیچ تف هم نمی اندازم...