ببیــــن!...
چیزهایی هست که دیگر تکرار نمی شوند...
تو دیگر ده ساله نمی شوی ... و من دیگر به دبیرستان نمی روم...
نـــــگاه کن! ...
سالها می گذرد و ما هر روز بی آنکه بدانیم
لحظه های تکرار ناپذیر زندگیمان را در تصویرها زندانی می کنیم
و آنها را چون گنج درد آور شیرینی در پستوی روزمرگی هایمان
.. پنهان می کنیم ..
و میگذاریم بمانند...
بمانند برای شبهای تنهایی...و روزهای دلتنگی...
که مرهمی باشند ... نه هیزمی.... که بسوزانند بیشتر...
بـــــبین!!!...
همیشه چیزهایی هست که تکرار نمی شوند...
وچون تکرار نمی شوند....ابدی اند. جایگزین ندارند...
و چون تکرار نمی شوند...دردند...رنجند...عزیزند...!!!
ببــــــین!
ما چگونه زندانی تصویرها وتصور هاییم
ما چگونه به دردهای کهنه خو میکنیم!...
ما چگونه " تکرار را " زندگی می کنیم!...
پاورقی :
دلم گرفته بود...
یک نفر مرا به خاطرات برد...
یک نفر قصه گفت ..
یک نفر طعنه زد... (شاید!)
دلم بیشتر گرفت
با هر نامی که دوست داری لینک کن .
نه فرقی به حالم می کند نه چیزی عوض می شود